بازی با داستان

این بازی این جوریه که هر نفر جمله ی نفر قبلی رو ادامه میده

من شروع میکنم

یه روز یه مرده............. 

نفر بعدی مثلا :

می خوره به نرده :huh:

امید زندگی

شو از دست میده ....

تا اینکه...

خود کشی میکنه...

اما تو راه خود کشی طناب میندازه گردنش .....

ولی بعد از...

چند دقیقه می فهم طناب کوتاه ....

و کلا بیخیال خودکشی با طناب میشه

پیش خودش فکر میکنه..

که چیکار کنه...

فک میکنه بهترین راه خودکشی ازدواجه...:)

و بعد ببا خودش فکر میکنه که شاید.......

بتونه بره خاشستگاری مهرناز...

ولی بعد با خودش میگه مهرناز کجا و مَ کجا o-O

مهرناز انگشت کوچیکمم نمیشه...

حامد بیشعور دارم برات(:

ولی بعد فکر میکنه که همون مهرنازشم براش زیادیه میگه اونو که بهم نمیدن ولی عاشقشم چی؟o-Oهاهاها

اینجاس ک یاد حامد میفته..:D

با خودش میگه شاید حامد بتونه یه دخمل خلوچلی مث خودش برام پیدا کنه(((((((((((((((:

میاد پیش حامد مشکلشو میگه

اول بهش میگه مهرنازو میخام بعد حامد بهش میگه اصلا رات میدن پسر؟خخخخ

اون کسه دیگه رو دوس داره بیا بریم برات ستی دیوثو بگیرم:))

بعد مرده فکر میکنه میگه اون هم که امینو دوس دار چه خاکی بریزم؟

میگه بهترین گزینه ننه الی:)

بعد میگه حامد جون هرکیو دوس داری برام ردیفش کن(: