booklove 0 Posted 4 تیر 1397 Share Posted 4 تیر 1397 خاطرات یک رزمنده از هفده عملیات سرنوشت ساز در سیزده در هفت کتاب دو جلدی «سیزده در هفت» شامل خاطرات محمود نجیمی از عملیات فتحالمبین و بیتالمقدس، عملیات رمضان، عملیات محرم و .... از سوی انتشارات سوره مهر منتشر شد. به گزارش پایگاه خبری سوره مهر، جلد اول این کتاب در پنج فصل خلاصه میشود که عناوین فصلهای آنها به ترتیب عبارتند از: دوران کودکی، اعزام به جبهه شوش دانیال، شروع عملیات فتحالمبین، آموزش زرهی و آمادگی برای عملیات بیتالمقدس و شرکت در عملیات بیتالمقدس. از جمله مطالبی که در این فصلها به آنها پرداخته شده است، میتوان به انقلابی که مرا کربلایی کرد، یکی از آن روزها به بلوغ رسیدم، ترس و تعجب و شاهد عینی فتح بزرگ. جلد دوم این کتاب هم در شش فصل آمده است که عناوین این فصلها به ترتیب عبارتند از: انتظار بی مورد، دلتنگی، اعزام مجدد به جبهه، شروع عملیات به داخل خاک عراق، پایان عملیات رمضان و اعزام به منطقه برای عملیات. محمود نجیمی، نوجوان بود که به جبهه رفت. در سال 1360 وقتی در کلاس اول راهنمایی تحصیل میکرد، خودش را به خاکریزها و سنگرهای دفاع از انقلاب اسلامی و کشورش رساند و همان جا ماندگار شد. این دو جلد کتاب برگرفته از دستنوشتههای محمود از هفده عملیات سرنوشتساز دفاع مقدس است که بیشتر آن اولین بار در جبهههای جنگ نوشته شده است. بعدها این نوشتهها با کمک همرزمانش عباس محمدی، محسن همتیان، عباس پیرمرادیان، منصور بناییزاده و علی خلیلی کاملتر شد. پایانبخش جلد اول این کتاب به تصاویر عملیات فتحالمبین، عملیات بیتالمقدس و اسناد کالک اختصاص پیدا کرده است. در پایین برخی از عکسها درباره نقشه عملیات و اینکه برخی از عملیاتها میان سپاه و ارتش مشترک بود، قرارگاهها و لشکرهایی که در آنها شرکت کرده بودند، تعداد تیپهای شرکت کننده از ارتش در عملیاتها و ... توضیحاتی ارائه شده است. همچنین در پایان جلد دوم کتاب «سیزده در هفت» هم تصاویر عملیات رمضان و تصاویر عملیات محرم گنجانده شده است. متن برگزیده کتاب از درگیری جلو هیچ خبری نبود؛ اما آتش دشمن، بیهدف و پراکنده، در سراسر منطقۀ عملیاتی دیده میشد. من و دوستانم، بعد از ساختن سنگری برای دوشکا و آماده کردن سلاح برای شلیک، خسته و کوفته دور هم نشسته بودیم و با خوردن آجیل و تماشای انفجارها و ترکشهای سرخش، که به اطراف پرتاب میشد، خودمان را مشغول کردیم. من روحیۀ خوبی نداشتم. پیش خودم فکرهای بدی میکردم که نکند گردانهای پیاده و زرهی که به عملیات رفتهاند دوباره در محاصره افتاده باشند، یا با همان چند انفجار همه شهید و مجروح و اسیر شده باشند. صدای نفربری از جلوی خاکریز شنیده شد، که موازی خاکریز حرکت میکرد. همه میدانستیم از نیروهای خودمان است. از این رو، با چراغقوه او را راهنمایی کردیم. تا اینکه به پشت خاکریز آمد. رانندهاش سراغ آمبولانس و امدادگرها را گرفت. امدادگر و راننده آمبولانس را صدا زدیم. مجروحانِ گردانهای خطشکن را آورده بود. با کمک امدادگر سریع آنها را پیاده کردیم. رانندة نفربر، بدون اینکه حرفی از درگیریهای جلو بزند، دوباره به منطقة دشمن بازگشت. ایستاده بودم که مجروحان را سوار آمبولانس کردند. سه نفر از آنها بیهوش بودند. نفرات دیگر هم، که در جمع نه نفر میشدند، وضعیت مجروحیتشان خیلی ناجور بود. اما چیزی که دل مرا آتش زد این بود که یکی از آنها التماس میکرد و قسم میداد: «کمی آب به من بدهید. دارم از تشنگی میمیرم» و اشاره میکرد به دوستانش و میگفت: «اینها از تشنگی شهید شدهاند.» با شنیدن حرف آن جوان شانزده هفدهساله، بغض گلویم را گرفت و اشکم سرازیر شد. یاد روضههای ماه محرم افتادم. دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. با گریه به امدادگر گفتم: «خوب کمی آب به آنها بدهیم که طوری نمیشود.» امدادگر هم توضیح داد که آب برای مجروحان مثل سم است. Quote Link to comment Share on other sites More sharing options...
Recommended Posts
Join the conversation
You can post now and register later. If you have an account, sign in now to post with your account.